و چنین بود روزی زیر شلاق و رگبار بادی از جنس تگرگ پسری بود بی لباس و بی برگ تکه نانی داشت به دست گاز می زد او نان خود را تازه می کرد جان خود را باد زوزه کشید و تند وزید دشت و کوه را به سرعت پیمود شاخ و برگ چناری را خم نمود چادر پیر زنی را کشید برگ و گلبرگی را درید دستی برجسم نحیف پسرک هم کشید پسرک جمع شد و آرام لرزید باد زیر پیراهن نیمدار او نیز خزید پسرک زین کار باد خندید باد چرخی زد شاد و سرمست برد بر تن عریان کودک باز هم دست پسر ک گاز می زد لقمه را با غرور سر می داد نغمه را باد مغرور ، ازین کار تعجب نمود خشم آورد باد بر رویش برداشت کلاه از ,پسرک بادکنک فروش ...ادامه مطلب