پسرک و باد

ساخت وبلاگ

و چنین بود روزی

زیر شلاق و رگبار بادی از جنس تگرگ

  پسری بود بی لباس و بی برگ

تکه نانی داشت به دست

گاز می زد او  نان خود را

تازه می کرد  جان خود را

باد زوزه کشید و  تند وزید

دشت و کوه را به سرعت پیمود

شاخ و برگ چناری را خم نمود

 چادر  پیر زنی  را کشید

برگ و گلبرگی را درید

دستی برجسم نحیف پسرک هم کشید

پسرک جمع شد و آرام لرزید

باد زیر پیراهن نیمدار او نیز خزید

پسرک زین کار باد خندید

باد چرخی زد   شاد و سرمست 

برد بر تن عریان کودک باز هم دست

پسر ک گاز  می زد لقمه را

 با غرور سر می داد نغمه را

باد مغرور ، ازین کار تعجب نمود

خشم آورد  باد بر رویش

 برداشت کلاه از سر و مویش

باد تندِ تند   دمید

پسرک از این کار باد می خندید

باد گردی از زمین بر روی او پاشید

پسرک با دندان لفمه اش را  باز خراشید

باد خشمش را آورد به رو

پسرک هم چهر ه را سرخ  کرد از او

باز نانش را می زد گاز

باد حیران بود ازین راز

 پسرک فارغ شد از نان و خورشت

دست زیر سر نهاد و خوابید به پشت

باد پسرک را  دید آزاد و رها

گفت دیوانه ام چرا کرد ه ام جنگ با این ای خدا؟

باد رفت و پسرک باز هم در خواب بود

این همه غرور باد ، بر آب بود

 

 

كلك خيال...
ما را در سایت كلك خيال دنبال می کنید

برچسب : پسرک بادکنک فروش, نویسنده : dashtago بازدید : 149 تاريخ : دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت: 23:25